قهوه
حکایت رفاقت من با تو
حکایت "قهوه" ایست
که امروز به یاد تو
تلخِ تلخ نوشیدم
و با هر جرعه بسیار اندیشیدم
که این طعم را دوست دارم یا نه
و آنقدر گیر کردم
بین دوست داشتن و نداشتن
که انتظار تمام شدنش را نداشتم
و تمام که شد
فهمیدم باز هم قهوه می خواهم
حتی،تلخِ تلخ

ﺍﻭﺝ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﺘﺮﺳﻚ ﺑﻪ ﻛﻼﻍ ﻣﻴﮕﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﻧﻮﻛﻢ ﺑﺰﻥ ﻭﻟﻲ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﻧﺬﺍﺭ

حق با تو بود
باید دلم را پس بگیرم
دست های من خالی تر از این حرفهاست
پشت سرت را فراموش کن
برو و آسوده باش
کسی به سنگها تهمت عشق نمی زند

حق با تو بود
باید دلم را پس بگیرم
دست های من خالی تر از این حرفهاست
پشت سرت را فراموش کن
برو و آسوده باش
کسی به سنگها تهمت عشق نمی زند
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۰ ساعت ۶:۴۰ ب.ظ توسط MaHsA
|
عاشقانه ای از اعماق قلبم نوشته ام....پیشکشی به تمام عاشقان هستی