حکایت رفاقت من با تو

حکایت "قهوه" ایست

که امروز به یاد تو

تلخِ تلخ نوشیدم

و با هر جرعه بسیار اندیشیدم

که این طعم را دوست دارم یا نه

و آنقدر گیر کردم

بین دوست داشتن و نداشتن

که انتظار تمام شدنش را نداشتم

و تمام که شد

فهمیدم باز هم قهوه می خواهم

حتی،تلخِ تلخ



ﺍﻭﺝ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﺘﺮﺳﻚ ﺑﻪ ﻛﻼﻍ ﻣﻴﮕﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﻧﻮﻛﻢ ﺑﺰﻥ ﻭﻟﻲ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﻧﺬﺍﺭ




حق با تو بود
باید دلم را پس بگیرم
دست های من خالی تر از این حرفهاست
پشت سرت را فراموش کن
برو و آسوده باش
کسی به سنگها تهمت عشق نمی زند