هرگاه از شدت تنهایی
به سرم هوس اعتمادی دوباره میزند
خنجر خیانتی
راکه در پشتم فرو رفته در می آورم
میبوسمش
صیقلی عاشقانه اندکی
نمک به رویش
نوازشش کرده
دوباره بر سرجایش میگذارم
از قول
من به آن لعنتی بگویید:خیالش تخت
من دیوانه هنوز به خنجرش هم
وفادارم

عمریست نشسته ایم
پای لرزخربزه هایی
که یادمان نمی آید کی خورده ایم

نبودنت را دارم با ساعت شنی اندازه میگیرم یک صحرا گذشته است
نمی آیی...؟

نه اسمش عشق اســـــت، نه علاقه ،نه حتی عــــادت.
حماقت محـــــــــــــض است دلتنگ کسی باشی که دلش با تو نیــست

این روزها حتی اگر خون هم گریه کنی،عمق همدردی دیگران با تو فقط یک كلمه است: آخــــی

اشكهايم همراه باران امشب پايين خواهد آمد
آسمان خوشا بحالت كه باران چه زيبايت ميكند
و درد بيهوده زيستن آدمي را چه زود پير ميكند

ارزش قطره های باران را گل های تشنه میدانند و قدر دوستان خوب را دلهای تنگ

مجنون همیشه مرد نیست
گاهی مجنون دختری تنهاست که زمانی لیلی کسی بود

وقتي به لحظه رفتنت فکر مي کنم بي اختيار لبخند مي زنم
نمي داني که اين لبخند تلخ ترين لحظه ي زندگي ام را به تصوير مي کشد
یه وقتايی يه غريبه ميتونه بهترين دوستت بشه همون طوری كه بهترين دوستت هم ميتونه يه روزی برات يه غريبه بشه
گاهی باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه ، اونیکه قدش به عشق نمیرسه غرورتم بذاری زیر پاش باز هم بهش نمیرسه
گاهـی حجـم دلــــتنـگی هایـم آن قــَـــدر زیـاد میشود که دنیــــا با
تمام وسعتش برایـَم تنگ میشود
دلتنــگـم
دلتنـــــگ کسی
کـــــه گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از حرکـت ایستـاد
دلتنگ
کسی که دلتنگی هایم را ندید
دلتنگ خودم.
خودی که مدتهــــــــــاست
گم کـرده ام
چه کسی میگوید که من هیچ ندارم؟
من چیزهای با ارزشی دارم
حنجره ای برای بغض
چشمانی برای گریه
لبهایی برای سکوت
ریه هایی برای سیگار
دستهایی برای خالی
ماندن
پاهایی برای نرفتن
شبهایی بی ستاره
پنجره ای به سوی کوچه بن بست
و
وجودی بی پاسخ 
انصـاف نیـست
کـه دنیـا آنقـدر کوچـک باشـد
که آدم هـای
تـکراری را روزی صـد بـار ببینـیم
و آنـقدربـزرگ بـاشـد که
نتوانیم آن
کسی را که میخـواهیـم حتـی یـک بـار ببینیـم

فاصله عشق هاي معمولي را ازبين مي برد و عشق هاي بزرگ راشدت مي بخشد
مانندبادكه شمع راخاموش ميكندو آتش راشعله ورمي سازد

آن نازنين كجاست كه يادم نميكند
صد غم به سينه دارم وشادم نميكند
يك لحظه
آنكه بى من هرگز نمى نشست
امشب به ياد كيست كه يادم نميكند

رسم زندگی این است
روزی کسی را دوست داری
و روز بعد تنهایی
به همین سادگی
او رفته است
و همه چیز تمام شده
مثل یک مهمانی که به آخر می رسد
و تو به
حال خود رها می شوی
....
چرا غمگینی؟
این رسم زندگیست
پس تنها آواز بخوان
اگر
شبی فانوس نفسهای من خاموش شد
اگر به حجله آشنایی برخوردی و عده ای به
تو گفتند:کبوترت در حسرت پرکشیدن پر پر زد!
تو حرفشان راباورنکن

تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم
چون تو پاک هستي
مي
توانم تو را خط خطي کنم
که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه
ماندگار ميشوي
و وقتي که نيستي
بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي
يادت رنگ مي زنم

روبراهی؟
.....
حالم را پرسیدند
گفتم که روبراهم
اما نمی دانستند
رو به راهی هستم که تو رفته ای